حساس شده بودم دوباره، از وقتی که اون دوتا پیام برام اومده بود نفسم تنگ شده بود، داشتم کم کم کنار میومدم که چندتا کلمه به یکباره همه چیز رو در درون من از هم پاشید، هیچی نگفتم، طبق معمول حرفی نزدم و این سکوت کردنا انقدر اذیت کننده اس که یه تلنگر خیلی کوچیک میتونست اشکمو دربیاره و درآورد... مامانی سر یه اتفاق ساده اشکها رو توی چشم های من دید درحالی که از هیچی خبر نداشت و نمیدونست که چی داره به من میگذره... ای خدا خودت کمک کن، تو که از همه چی خبر داری، هرکی ندونه تو که میدونی ، کمک کن، خدا کمک کن... لطفا لطفا لطفا اگه اومدی و این پست رو خوندی برای کسی که تاحالا ندیدیش و هیچی ازش نمیدونی آرامش دعا کن، زندگی یه سری آدم به این دعاها بستگی داره...
- ۱ نظر
- ۲۹ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۱