"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

start

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۸ ب.ظ

یه عالمه فکر و ایده اومده توی ذهنم، یه عالمه انگیزه که هیچکس نمیدونه اصلا از کی اومد، از کجا شروع شد، اما خب چیزی که همه دارن میبینن یه تغییره اساسیه که توی یه مدت نسبتا کوتاه شروع شده و خیلی خیلی جا داره تا به اوجش برسه، البته اینو من میدونم، دیگران از همین اندازه تغییرات من فعلا تو شوکن، یه سری ها فکر میکنن که خیلی خیلی بد شدم، یه سری ها فکر میکنن که اکتیو شدم، اما هیچکس حقیقت رو نمیدونه جز من.. از این اوضاع راضیم، از این تغییر  راضیم اما از ضربه ای که اطرافیانم خوردن نه، اگه زمان به عقب بر میگشت هیچوقت کاری نمیکردم که سختشون بشه، گرچه هنه میدونیم که اینا همش حرفه...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۸ ب.ظ
  • خورشید :)

نظرات  (۲)

سلام خورشید مهربونم
شروع دوباره مبارک:)
منتظرت بودم...
پاسخ:
سلام عزیز_جان
دلم برات تنگ شده بود نورا ...
من تند تند به وبلاگت سر میزدم ولی مث که تابستونا تعطیله! هی اومدم هی خوردم به در بسته:دی
6 ماهی میشه که از هم خبر نداشتیم...

پاسخ:
بلاگفا  خراب بود چندماه اصلا نمیشد واردش شد، برای همین پستی در کار نبود :))
خوبی گل بانو؟
سلامتی؟ :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی