"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

یه عالمه فکر و ایده اومده توی ذهنم، یه عالمه انگیزه که هیچکس نمیدونه اصلا از کی اومد، از کجا شروع شد، اما خب چیزی که همه دارن میبینن یه تغییره اساسیه که توی یه مدت نسبتا کوتاه شروع شده و خیلی خیلی جا داره تا به اوجش برسه، البته اینو من میدونم، دیگران از همین اندازه تغییرات من فعلا تو شوکن، یه سری ها فکر میکنن که خیلی خیلی بد شدم، یه سری ها فکر میکنن که اکتیو شدم، اما هیچکس حقیقت رو نمیدونه جز من.. از این اوضاع راضیم، از این تغییر  راضیم اما از ضربه ای که اطرافیانم خوردن نه، اگه زمان به عقب بر میگشت هیچوقت کاری نمیکردم که سختشون بشه، گرچه هنه میدونیم که اینا همش حرفه...