"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

روز جمعه ی خود را چه گونه می گذرانید؟؟؟ به نام خدا، با آه و فغان و جزوه های خوانده نشده و برنامه های نیمه کاره... :))) ان شالله همه سرشون شلوغ کارای خوب باشه، کارایی که در نهایت به رویاهاشون ختم بشه، کلی راضی ام از این شلوغی روزها، تهش اتفاق خوبی در راهه. :) 



+ سلام نورا ^______^

راجع به کنکورم ازم پرسیده بود و بعد من هم راجع به پسرش ازش پرسیدم که کجا قبول شد و چیکار کرد و این حرفا، هم راضی بود هم ناراضی، شدید دلش میخواست که پسرش دکتر بشه و پسرش هم شدید دوست داشت که دکتر بشه :)) کلی راهنماییش کردم که کار نشد نداره و از پسش برمیاد و اینجوری کنه و اینو بخونه و ... بعد از پسرش رسیدیم به خودم بماند که توی اتاق عمل یه سوتی گنده دادم که شانس آوردم آفم نکرد اما خب خیلی تشویقم کرد واسه رسیدن به اون چیزایی که براش گفتم و گفتش که توم میبینه که بتونم و استحقاقشو دارم... خلاصه اصلا من از همون روز اول برخلاف همه کلی عاشق این خانم استاد بودم و هستم ^____^

حال همه ی ما خوب است، و اتفاقا این بار باور کنید ^_^

تاسوعاس، جمعه اس، هوا خوبه، فکروخیال هم که فراوونه... خدایا عاقبت همه رو بخیر کن... بعضی چیزا رو آدم میتونه حس کنه، مثلا من میتونم حس کنم که یه جایی یه نفر داره به من فکر میکنه و ته فکراش میگه، لعنتی تو که رفتی پس چرا از دل و ذهنم نمیری، جم کن برو دیگه داری دروونه ام میکنی، واقعا ای کاش دست خوده آدم بود که وقتی داری میری همه ی یاد و خاطراتتم با خودت ببری اما حیف، فقط میتونم برای الف ح دعا کنم که خودش از پس  این خونه تکونی بربیاد... شاید من زیادی منطقی ام ... شاید اون زیادی عاطفی... به هرحال از این مطمئنم که خدا باید کمک کنه، فقط همین. التماس دعا