"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

خانم_استاد

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ

راجع به کنکورم ازم پرسیده بود و بعد من هم راجع به پسرش ازش پرسیدم که کجا قبول شد و چیکار کرد و این حرفا، هم راضی بود هم ناراضی، شدید دلش میخواست که پسرش دکتر بشه و پسرش هم شدید دوست داشت که دکتر بشه :)) کلی راهنماییش کردم که کار نشد نداره و از پسش برمیاد و اینجوری کنه و اینو بخونه و ... بعد از پسرش رسیدیم به خودم بماند که توی اتاق عمل یه سوتی گنده دادم که شانس آوردم آفم نکرد اما خب خیلی تشویقم کرد واسه رسیدن به اون چیزایی که براش گفتم و گفتش که توم میبینه که بتونم و استحقاقشو دارم... خلاصه اصلا من از همون روز اول برخلاف همه کلی عاشق این خانم استاد بودم و هستم ^____^

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ
  • خورشید :)

نظرات  (۱)

اصن این استادا بمب انرژین...دلگرمی هستن  و وجودشون نعمت
موفق باشی عزیزم:-*
پاسخ:
:******
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی