"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

یه وقتایی هم باید شهامت به خرج داد و گفت که من دیگه بریده ام ! بله من واقعا حس میکنم به ته تهش رسیدم و دلم نمیخواد این وضع ادامه پیدا کنه...

دو جلد کتاب بربادرفته دارم، یه کتاب برنده تنهاست ، یه کوهی از جزوه های نخونده شده ای که امتحاناشون در پیشه. حالا بنظرتون جزوه های امتحانی رو بخونم یا رمان های عزیزمو ؟:))))منم دقیقا نظرم همینه، میرم رمان های قندعسلمو بخونم :))))))


دی شد. آذر گذشت و من نیومدم اینجا از خوبی آذر بنویسم از اینکه ای کاش میشد یه تیکه از از آذر رو کند و داخل گنجه نگه داشت تا آذر سال بعد... آقای بهرام زیر عکسش نوشته بود که یه کلمه بگید که با تمرکز روی اون بتونید سالتون رو بسازید (منظور سال میلادی بود!) و من گفتم سختکوشی، بله راهی که این روزها انتخاب کردم فقط و فقط سختکوشی میطلبه و بس. با همین قاطعیت! این روزها جوابگوی روح و جسمم تنها سختکوشی و کنده شدنه ، باید بالون خودمو بسازم و بعد باهاش بلند بشم و اوج بگیرم و به قول آزاده جون ، کم کم کیسه های سنگین رو رها کنم تا بیشتر و بیشتر اوج بگیرم. الان تو مرحله ساخت بالون به سر میبرم ، مرحله ی بیخوابی های شبانه نزدیکه، مرحله کار کردن و به تخت نرسیده از خستگی بیهوش شدن. راضی ام همیشه از راه هایی که خودم انتخاب کردم راضی بودم، حتی راه های خطام. البته این به معنی نیست که از اشتباهاتم پشیمون نیستما، اتفاقا خیلی هم سر به سنگ خورده و نادمم اما خب راضی ام هستم . یجورایی شبیه همون خوف و رجاس. آدم هم به خدا امید داره هم ازش میترسه، منم هم از خودم راضی ام هم پشیمونم واسه خطاها.این روزا زیاد ازم انتقاد میشه، نمیدونم من یه مدل خاصی شدم که دیگران میان و انتقاداتشون رو میگن یا ... هرچی. به هر حال از این انتقاد های یهویی هم خیلی راضی ام، شاید یه وقتایی تند و تیز گفته شده باشه اما خب من رو داره با خودم آشنا میکنه، احساس میکنم که هیچ خودم رو نمیشناختم و حالا دارم کم کم با خودم آشنا میشم، یه روزی هم باید خودم رو به یه لیوان نوشیدنی گرم مهمون کنم و بیشتر و بیشتر با خودم آشنا بشم. تا الان خودم رو از نگاه خودم میدیم و حالا دارم خودم رو از نگاه اطرافیانم میبینم، الان داره اون شکاف عمیق به چشمم میاد و این هم خوبه هم بد... چقد حرف زدم :) دلم برای پر گویی های ذهنم تنگ شده بود، مدت ها بود که حرفای ذهنم کلمه نمیشدن برای نوشتن... یه سلام خاصی هم بکنم به نورای جان جانان که هنوزم نورانیه تو دلم ^_^



امروز 4.9.94 بود ، چهارشنبه و خدا میدونه که من چقدر به 4 معتقدم ^_____^

روز جمعه ی خود را چه گونه می گذرانید؟؟؟ به نام خدا، با آه و فغان و جزوه های خوانده نشده و برنامه های نیمه کاره... :))) ان شالله همه سرشون شلوغ کارای خوب باشه، کارایی که در نهایت به رویاهاشون ختم بشه، کلی راضی ام از این شلوغی روزها، تهش اتفاق خوبی در راهه. :) 



+ سلام نورا ^______^

راجع به کنکورم ازم پرسیده بود و بعد من هم راجع به پسرش ازش پرسیدم که کجا قبول شد و چیکار کرد و این حرفا، هم راضی بود هم ناراضی، شدید دلش میخواست که پسرش دکتر بشه و پسرش هم شدید دوست داشت که دکتر بشه :)) کلی راهنماییش کردم که کار نشد نداره و از پسش برمیاد و اینجوری کنه و اینو بخونه و ... بعد از پسرش رسیدیم به خودم بماند که توی اتاق عمل یه سوتی گنده دادم که شانس آوردم آفم نکرد اما خب خیلی تشویقم کرد واسه رسیدن به اون چیزایی که براش گفتم و گفتش که توم میبینه که بتونم و استحقاقشو دارم... خلاصه اصلا من از همون روز اول برخلاف همه کلی عاشق این خانم استاد بودم و هستم ^____^

حال همه ی ما خوب است، و اتفاقا این بار باور کنید ^_^

تاسوعاس، جمعه اس، هوا خوبه، فکروخیال هم که فراوونه... خدایا عاقبت همه رو بخیر کن... بعضی چیزا رو آدم میتونه حس کنه، مثلا من میتونم حس کنم که یه جایی یه نفر داره به من فکر میکنه و ته فکراش میگه، لعنتی تو که رفتی پس چرا از دل و ذهنم نمیری، جم کن برو دیگه داری دروونه ام میکنی، واقعا ای کاش دست خوده آدم بود که وقتی داری میری همه ی یاد و خاطراتتم با خودت ببری اما حیف، فقط میتونم برای الف ح دعا کنم که خودش از پس  این خونه تکونی بربیاد... شاید من زیادی منطقی ام ... شاید اون زیادی عاطفی... به هرحال از این مطمئنم که خدا باید کمک کنه، فقط همین. التماس دعا

حساس شده بودم دوباره، از وقتی که اون دوتا پیام برام اومده بود نفسم تنگ شده بود، داشتم کم کم کنار میومدم که چندتا کلمه به یکباره همه چیز رو در درون من از هم پاشید، هیچی نگفتم، طبق معمول حرفی نزدم و این سکوت کردنا انقدر اذیت کننده اس که یه تلنگر خیلی کوچیک میتونست اشکمو دربیاره و درآورد... مامانی سر یه اتفاق ساده اشکها رو توی چشم های من دید درحالی که از هیچی خبر نداشت و نمیدونست که چی داره به من میگذره... ای خدا خودت کمک کن، تو که از همه چی خبر داری، هرکی ندونه تو که میدونی ، کمک کن، خدا کمک کن... لطفا لطفا لطفا اگه اومدی و این پست رو خوندی برای کسی که تاحالا ندیدیش و هیچی ازش نمیدونی آرامش دعا کن، زندگی یه سری آدم به این دعاها بستگی داره...

دیشب بارون اومد و همین کافی بود...