"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

تلنگر

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ

حساس شده بودم دوباره، از وقتی که اون دوتا پیام برام اومده بود نفسم تنگ شده بود، داشتم کم کم کنار میومدم که چندتا کلمه به یکباره همه چیز رو در درون من از هم پاشید، هیچی نگفتم، طبق معمول حرفی نزدم و این سکوت کردنا انقدر اذیت کننده اس که یه تلنگر خیلی کوچیک میتونست اشکمو دربیاره و درآورد... مامانی سر یه اتفاق ساده اشکها رو توی چشم های من دید درحالی که از هیچی خبر نداشت و نمیدونست که چی داره به من میگذره... ای خدا خودت کمک کن، تو که از همه چی خبر داری، هرکی ندونه تو که میدونی ، کمک کن، خدا کمک کن... لطفا لطفا لطفا اگه اومدی و این پست رو خوندی برای کسی که تاحالا ندیدیش و هیچی ازش نمیدونی آرامش دعا کن، زندگی یه سری آدم به این دعاها بستگی داره...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ
  • خورشید :)

نظرات  (۱)

خدایا نذار بیشتر از این دلش بلرزه 
خدایا دستشو رها نکن
:)


پاسخ:
:) سپاس
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی