"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

مدام بهش فکر میکردم و از خدا طلب میکردم، دلم بی اختیار این کار انجام میداد و ذهن و عقلم خیلی سریع میگفتن که، دیوانه شدی دختر؟ محض رضای خدا کمی هم عاقل باش، کمی هم بفهم که چی داره میگذره، کمی هم ببین ... و من میگفتم چشم اما چند دقیقه ی بعد باز دوباره روز از نو روزی از نو...

تو داری از خودت فرار می کنی/ داری با ریشه هات چیکار میکنی؟ "به رسم یادگار_محسن چاوشی"


گفت دعا کن منم مثل تو فراموشی بگیرم، جواب ندادم، اون نمیدونست که من عادت به فراموشی ندارم فقط یاد میگیرم چطور با اشتباهاتم زندگی کنم...

دیگه بسه، کافیه! نه اینکه همه چیز حل باشه ها ، نه. اما خب نق و نوق زدن کافیه، یه چیزایی باید توی قلبم بمونه، یه حسایی یه دردایی باید برای خود آدم کنج دلش بمونه...غما برا من خوبیا براتو، اصلا هرچی آرزوی خوبه مال تو، هرچی دعای خیره مال تو، هرچی غصه داری ، زخم داری، گله داری مال من... دیگه تمام :) و اما برسیم به این روزها، هی از هرطرف برام پالس مثبت میاد، علی میگفت که حتما خیلی خوبی و من تو دلم میخندیدم که نه فقط ظاهرم غلط اندازه، داره نامزد میکنه گرچه بنظرم دختزه به دردش نمیخوره اما خب خودش میخواد، نه اینکه دخاره بد باشه ها، نه ، اما به قولی هم کف هم نیستن! به هرحال من فقط میتونم آرزوی خوشبختی بکنم براشون :) دکتر جان چندروز پیش کلی حرف زد و کلی انرژی داد بهم اصلا این مرد آفریده شده برای تشویق دانشجوهای خسته :))) ینی 30 ثانیه هم فرصت داشته باشه سر پله ها ببینیش بازم یه جمله طلایی میگه بهت که مصمم بشی واسه رسیدن به هدفات، خیلی درس خون نیستم اما خب برای کنار اومدن با بعضی جیزا انقدر سرمو شلوغ کردم که... آدما خوبن مگر اینکه خلافش ثابت بشه؟ شما اینو باور دارین؟ من باور دارم و همین هم باعث شد که همیشه بیشتر آدمهای اطرافم رو دوست داشته باشم، اما این دوست داشتن های برای خیلی ها قابل درک نیست، همه فکر میکنن یا عشقه یا دروغ، اما من واقعا خیلی ها رو دوست دارم بدون منظور خاصی، نمیدونم من دارم اشتباه میکنم یا اونا...

گوشام میشنید اما چشمم به موضع عمل بود، به رحم مادری که داشت بخیه میشد، صدا میگفت کار نشد نداره، که فرصت خوبیه، که اگه بیشتر تلاش کنی حتما حتما جواب میگیری، صاحب صدا با من حرف نمیزد اما با من بود

جراح داشت سروز رو بخیه میکرد

صدا میگفت اگه واقعا میخوای عالیه

 پریتوئن بخیه شد

 به تلاش خودت بستگی داره

 پوست بخیه شد

 من بهت ایمان دارم...

 رسیده ام به روزهای سخت و تلخ نه به خاطر خودم به خاطر آدم هایی که بر اثر کوتاهی من ضربه خوردن، این روزهای سخت باید بگذره، نه که فراموش بشه، نه که دور ریخته بشه، باید بره یه گوشه توی ذهنم و اجازه بده که باهاش کنار بیام...

هر چی خواست نوشت، من فقط سکوت کردم، فقط گفتم بله، درسته، اون هی نوشت، من هی پشت فرمون لبامو گاز گرفتم، اون بازم نوشت، اجازه دادم هرچی میخواد تو پیاماش بگه، میدونست حرفاش عذابم میده اما باز گفت و من فقط سکوت کردم، نه که خیلی آدم خوبی باشم ، نه، حرفی واسه گفتن نداشتم، حق با اون بود، حق داشت اگه تبر برداره بزنه به ریشه ام ، حق داشت اگه هرچی میخواست واسه آروم شدن دلش بگه، بگه... من فقط سکوت کردم و اون داشت منو تا مرز شکستن خم میکرد، من سکوت کردم و اون داشت بهم میگفت دوستم داره اما با تبر به ریشه ام میزد و من نمیفهمیدم تبر و عشق چه ربطی به هم دارن!

چشمم ضعیف شده...

شاید باید به فال نیک گرفت، شاید یه حکمتی داشته که من توی اون کلاس حضور داشته باشم، شاید...

به خیلی چیزا فکر کرده بودم، احساس پخته شدن دارم، روزهای قبل اینحوری نبود، روزهای قبل درحال سوختن بودم نه پخته شدن، اما خب هر چیزی یه بهایی داره و فهمیدن اینکه پخته شدن با سوختن فرق داره هم برای من بهای زیادی داشت، حتی برای اطرافیانم هم داشت... من امیدوارم هم به آینده ی خودم و هم به آینده ی اونایی که این روزا به خاطر من اذیت شدن، متاسفم برای اذیت کردنشون و این تنها جمله ایه که میتونم بگم.

Dreams, Stay calm, I am in way...


یه عالمه فکر و ایده اومده توی ذهنم، یه عالمه انگیزه که هیچکس نمیدونه اصلا از کی اومد، از کجا شروع شد، اما خب چیزی که همه دارن میبینن یه تغییره اساسیه که توی یه مدت نسبتا کوتاه شروع شده و خیلی خیلی جا داره تا به اوجش برسه، البته اینو من میدونم، دیگران از همین اندازه تغییرات من فعلا تو شوکن، یه سری ها فکر میکنن که خیلی خیلی بد شدم، یه سری ها فکر میکنن که اکتیو شدم، اما هیچکس حقیقت رو نمیدونه جز من.. از این اوضاع راضیم، از این تغییر  راضیم اما از ضربه ای که اطرافیانم خوردن نه، اگه زمان به عقب بر میگشت هیچوقت کاری نمیکردم که سختشون بشه، گرچه هنه میدونیم که اینا همش حرفه...