"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

با اختیاره بی اختیارگونه!

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ق.ظ

مدام بهش فکر میکردم و از خدا طلب میکردم، دلم بی اختیار این کار انجام میداد و ذهن و عقلم خیلی سریع میگفتن که، دیوانه شدی دختر؟ محض رضای خدا کمی هم عاقل باش، کمی هم بفهم که چی داره میگذره، کمی هم ببین ... و من میگفتم چشم اما چند دقیقه ی بعد باز دوباره روز از نو روزی از نو...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ق.ظ
  • خورشید :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی