"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

"رویاهایی در مشت"

فقط می نویسم...

فریادهای خاموشی که هیچکس نشنید...

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ب.ظ

گوشام میشنید اما چشمم به موضع عمل بود، به رحم مادری که داشت بخیه میشد، صدا میگفت کار نشد نداره، که فرصت خوبیه، که اگه بیشتر تلاش کنی حتما حتما جواب میگیری، صاحب صدا با من حرف نمیزد اما با من بود

جراح داشت سروز رو بخیه میکرد

صدا میگفت اگه واقعا میخوای عالیه

 پریتوئن بخیه شد

 به تلاش خودت بستگی داره

 پوست بخیه شد

 من بهت ایمان دارم...

 رسیده ام به روزهای سخت و تلخ نه به خاطر خودم به خاطر آدم هایی که بر اثر کوتاهی من ضربه خوردن، این روزهای سخت باید بگذره، نه که فراموش بشه، نه که دور ریخته بشه، باید بره یه گوشه توی ذهنم و اجازه بده که باهاش کنار بیام...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ب.ظ
  • خورشید :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی